سلام
- مهیار عروس منه !
- میخوام ببرمش آرایشگاه، خوشگل بشه ...
- هفته دیگه میخوام عروسش کنم، براش جشن میگیرم ...
- اما آخه من که النگو ندارم، ماشین عروس هم ندارم ...
- پس من چکار کنم ؟!
- چطوری مهیار رو عروس کنم ؟!
ماشاالله این روزا به بهانه این ایام مبارک، بازار جشن های ازدواج و عروسی حسابی گرمه. کمتر محله و فامیلی رو میشه پیدا کرد که تو یکی از این روزهای قشنگ، مراسم جشن و شادمانی نداشته باشند. و خوب خانواده ما هم از این خیل مستثنا نبود ...
خاصیت اینجور اتفاق ها هم اینه که معمولا همه ی اطرافیان رو یه جورایی تحت تاثیر قرار میده! از شادی و خوشحالی ذاتی قضیه که بگذریم، بماند دسته چک آقای پدر که احتمالا دیگه برگ سفیدی ازش نمی مونه! دوندگی های خانم مادر که طفلی دیگه شب و روز نداره، همش دنبال خرید و نظافت و هماهنگی و ... و تلاش های آقایان و خانم های برادر و خواهر احتمالی که اون دو تا عزیز رو تو انجام کاراشون باید کمک کنند، به خصوص آقای پدر !!!
حالا اگر هم مثل بنده عذب اوقلی (اینجوری مینویسن؟!) باشند، یک وظیفه مشکل دیگه هم دارند. اون وقت اقوام محترم بیچاره ات میکنند، از بس که میگن، انشالله عروسی شما، دیگه نوبت شماست، حالا یه کار دو کار میکردید و ... شما هم مجبوری سرت رو بندازی پایین، مثلا خجالت کشیدی، بگی خیلی ممنون، هنوز زوده، انشالله به موقعش و ...
این بالایی ها هم افاضات آقا داداش کوچیکه است. ایشون هم تحت تاثیر تشعشعات این حادثه تصمیمات مهمی برای آینده شون گرفتند !!
این همه حرف زدم (شما فرض کنید مقدمه) که اینو بگم،
یادش بخیر، 12- 13 ساله که بودم، وقتی میخواستم تو رویاهام برای آینده ام برنامه ریزی کنم، با خودم میگفتم من 10 سال دیگه زن میگیرم. به نظرم این سن بهترین موقع ازدواج برای آقایون بود. 8- 9 سالی از اون موقع میگذره ... اما نصف این مدت هم از اون ده سال تو ذهنم کم نشده!
حالا وقتی یاد اون وقت ها و فکرهایی که میکردم میافتم، حرف های داداش کوچیکه رو هم که میشنوم، خنده ام میگیره. از آقا داداش و شیرین زبونی هاش و از خودم ...
ولی بعضی وقتا شک میکنم که دارم به طرز فکر الان خودم میخندم یا به بچگی ها ... نمیدونم!
پ.ن: این مهیار خانم یه جورایی هم بازی آقا داداش ماست، و جالب اینکه یه ذره کمتر از دو برابر آقا داماد سن داره، 7 سالشه !